چه لذتی داره...
   
خیلی گرمم شده، تقریبا میشه گفت دارم حس میکنم که از تو یه گلوله آتیشم، الان تو این لحظه این شعر وصف حال منه: هوا بس ناجوانمردانه گرم است!
دوباره تابستون اومد، دوباره خورشید خانوم نیت کرده که عمود بتابه به من، دوباره وقتش رسیده که بابایی کولر و راه بندازه!
خدای قشنگم، دلم هوای زمستونتو کرده!
آخ نمیدونی چه لذتی داره وقتی رو شیشه های بخار گرفته خونه اسمتو مینویسی، چه لذتی داره وقتی صبح با صدایه بابایی که داره نماز میخونه از خواب بلند شی و سرتو از زیر پتو بیاری بیرون بعد یخ بزنی و دوباره مچاله شی زیر پتو، چه لذتی داره بعد از این که کلاست تموم شد از اول خیابون ولیعصر تا آخرش روی جدول راه بری باد سرد زمستونی صورتتو لمس کنه و هی دوستت بهت بگه مهسا بیا پایین ، بسه دیگه آبرومون رفت، چه لذتی داره، وقتی اول زمستونه مامانی میره واست نارنگی میخره چون میدونه خیلی دوست داری، وای خدایا چه مامان نازی دارم، به خاطر این دوست داشتن هایه کوچولویی که شاید هیچکس متوجه نشه جز من و مامانی! کاش میدونستی چه قدر واسم ارزش داره!
دلم میخواد دوباره برف بیاد، دلم میخواد بازم برم خونه حاجی بابا آدم برفی درست کنم، دلم میخواد دوباره عزیز واسمون آش بپزه و از گذشته های زمستونی بگه، بگه که اون موقع ها چه قدر زمستونا سخت می گذشت!
زمستون عسیسم، دلم واست تنگ شده زودتر بیا!
  

 تنهايم من
	  تنهايم من