کاش عاشق ز معشوق طلب جان میکرد
اینطور که بدی هایم را صبورانه نگاه می کنی عصبی می شوم...
به خاطر نمی آورم دیروز اگر می دانستم به اینجا خواهم رسید چقدر فریاد می زدم و می گریستم...
اما امروز حسم بد نیست...
اشک هم چشمانم را تر نمی کند...
گویی تدریجا مرده ام...
در اثر سقوط تدریجی...
خدایا دوباره اشک چشمی... لرزش دلی... چیزی به من بده که با حضورت گره بخورم... چیزی که ترمز سقوطم باشد... دلم را زنده کند...

“خـــــــــــدا “
ســــه حرف دارد
اما برای پر کردن تنهایی من حرف ندارد
       + نوشته شده در دوشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 12:39 توسط مهسا
        | 
       
   

 تنهايم من
	  تنهايم من